سايه سار | ||
|
موضوعات مرتبط: برچسبها: در زندگي نه گل باش كه اسير خاك شوي نه باران باش كه كه برا خاك بيفتي خاك باش كه گل از تو برويد و باران به خاطر تو ببارد
موضوعات مرتبط: برچسبها: یادمان باشد...فردا حتما ناز گل را بکشیم حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دیگر به تر کهای دل هر گلدان ! و به انگشت نخی خواهم بست، تا فراموش نگردد فردا...زندگی شیرین است زندگی باید کرد ولی نه به هر قیمت! و بدانم که شبی خواهم رفت... و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی !
موضوعات مرتبط: برچسبها: كودكي هايم بيا كفشهايت را به پاكن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز كن باز هم با خنده ات اعجاز كن خاله بازي كن به رسم كودكي با همان چادر نماز كودكي طعم چاي و قوري گلدارمان لحظه هاي ناب بي تكرارمان مادري از جنس باران داشتيم در كنارش خواب آسان داشتيم يا پدر اسطوره ي دنياي ما قهرمان باور زيباي ما قصه هاي هر شب مادربزرگ ماجراي بزبزقندي و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده هاي كودكي پايان نداشت هركسي رنگ خودش بي شيله بود ثروت هر بچه قدري تيله بود اي شبيه نان و گردو و پنير همكلاسي باز هم دستم را بگير
موضوعات مرتبط: برچسبها: موضوعات مرتبط: برچسبها:
يك روز از درختان خيابان شلوغ از همه كلبه هاي بي فروغ دور خواهم شد
يك روز ميگذرم از هرچه هياهو از هرچه آرزو يك روز پرواز سهم چشمان خسته ام خواهدشد روزي كه از همه پنجره ها آيينه ها و همه آزرو ها دست خواهم كشيد و آنگاه بال هايم پرواز را تجربه خواهد كرد هميشه پيش از آنچه فكر كني اتفاق مي افتد موضوعات مرتبط: برچسبها:
گنج درويش
دزد عياري, به فكردستبرد......گاه ره ميزد گهي ره ميسپرد دركمين رهنوردان مينشست.....هم كله ميبردو هم سرميشكست ازطمع بودش دست اندركمند....برهمه ديوار و بامش مي فكند فقل ازصندوق آهن ميگشود.....خفته را پيراهن از تن ميربود يك شبي آن سفله ي بي ننگ ونام ...جست ناگاه از يكي كوتاه بام باز درآن راه كج بنهاد پاي .....رفت با اهريمن ناخوب راي اين چنين رفتن,بچاه افتادن است....سرنگون ازپرتگاه افتادن است اندرين ره,گرگها حيران شدند......شيرها بي ناخن و دندان شدند شد روان ازكوچه اي تاريك و تنگ....تاكند باحيله,دستي چند رنگ ديد اندر ره , دري را نيمه باز.....شد درون و كرد آن در را فراز شمع روشن كردو رفت آهسته پيش.....در عجب شد گربه از آهستگيش بقيه در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب ديوانه و زنجير
گفت با زنجير,درزندان شبي ديوانه اي..........عاقلان پيداست كز ديوانگان ترسيده اند من بدين زنجير ارزيدم كه بستندم به پاي.........كاش مي پرسيدكس كيشان به چند ارزيده اند دوش سنگي چند پنهان كردم اندر آستين...........اي عجب آن سنگ هارا هم زمن دزديده اند سنگ ميدزدند از ديوانه با اين عقل و راي.........مبحث فهميدني هارا چنين فهميده اند عاقلان با اين كياست,عقل دور انديش را............درترازوي چومن ديوانه اي سنجيده اند از براي ديدن من بارها گشتند جمع.............عاقلند ,آري چومن ديوانه كمتر ديده اند بقيه در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب دو محضر
قاضي كشمر زمحضرشامگاه.....رفت سوي خانه با حالي تباه هركجا درديد بر ديوار زد..........بانگ بردربان وبرخدمتكار زد كودكان را راند با سيلي و مشت ....گربه رابا چوب دستي خست وكشت خشم برهم كوزه وهم برآب كرد....هم قدح هم كاسه را پرتاب كرد هرچه كم گفتند او بسيار گفت .....حرفهاي سخت و ناهموار گفت كرد خشم آلوده سوي زن نگاه .....گفت كزدست تو روزم شد سياه تو ز سردو گرم گيتي بي خبر......من گرفتار هزاران شور و شر تو غنودي من دويدم روزو شب.....كاستم من توفزودي اي عجب تو شدي دمسازبا پيوندودوست......چرخ روزي صد ره ازمن كند پوست ناگواري هامرا برد از ميان........تو غنودي در حرير و پرنيان بقيه در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
سفر اشك اشك طرف ديده را گرديد و رفت ...اوفتاد آهسته و غلتيدو رفت برسپهر تيره ي هستي دمي ......چون ستاره روشني بخشيد و رفت گرچه درياي وجودش جاي بود.....عاقبت يك فطره خون نوشيد و رفت گشت اندر چشمه ي خون ناپديد ......قيمت هر قطره را سنجيد و رفت من چو از جور فلك بگريستم ........برمن و بر گريه ام خنديد ورفت رنجشي مارا نبود اندر ميان ..........كس نميداند چرا رنجيد و رفت تادل از اندوه‚ گردآلود گشت .........دامن پاكيزه را برچيدو رفت موج و سيل و فتنه و آشوب خاست .....بحر طوفاني شد و ترسيد و رفت همچو شبنم در گلستان وجود ........بر گل رخساره اي تابيدو رفت مدتي در خانه دل كرد جاي .........مخزن اسرار را ديد و رفت رمزهاي زندگاني را نوشت .........دفترو طومار خود پيچيدو رفت شدچو از پيچ و خم ره باخبر........مقصد تحقيق را پرسيد و رفت جلوه ورونق گرفت ازقلب وچشم...ميوه اي ازهر درختي چيدورفت عقل دورانديش با دل هرچه گفت...گوش دادوجمله را بشنيد و رفت تلخي وشيريني هستي چشيد ......از حوادث باخبر گرديد و رفت قاصد معشوق بودازكوي عشق....چهره عشاق را بوسيدو رفت اوفتاد اندر ترازوي قضا ..........كاش ميگفتند چند ارزيدو رفت
موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |